خوش به حال آفتاب

 

 

ای دل من گر چه در این روزگار  

جامه رنگین نمی پوشی به کام  

باده رنگین نمی پوشی ز جام   

نقل و سبزه در میان سفره نیست   

جامت از آن می که می باید تهی ست  

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم   

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب 

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار   

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ   

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ 

 

 

                                             فریدون مشیری 

عطر گیسویت

 

دیشب نسیم : عطر گیسویت را برایم آورد.  

نمی دانی چه سر مست شدم. تا صبح از سرذوق روی تک تک ستاره ها را می بوسیدم.  

 

می بینی چه کرده ای با این دیوانه؟!
حکایت عطر گیسوی تو و ذوق من، شده است همان مثل پیراهن یوسف و چشمان در حسرت مانده یعقوب. بگذریم...
نمی دانی چقدر دلتنگت هستم.  

 

از آن دلتنگی هایی که مدام نگاهم تار می شود.  

هنوز نفهمیده ام رابطه بین دلتنگی و تار شدن نگاهم چیست!  

هنوز نمی دانم،  

دلتنگی ام برای دوری از توست یا حسرت نداشتن تو!
گفته بودی، وقتی بروی دلتنگی ها را هم با خود می بری.  

 

پس چرا هنوز هم هر غروب باز چشمانم به آسمان خیره می شود و جریان خون در رگهایم کُند؟... آنقدر کُند که، گاهی اوقات یقین می کنم روحم سفر به ابدیت را آغاز کرده است.
راستی... خوب شد صحبت به اینجا رسید! نازنین تو را به باران سوگند، پاسخ سؤال همیشه بی پاسخم را  بده... 

 


می گویند هر زمان که روح پرواز به سوی ابدیت را آغاز کند، می تواند روح همسفرش را انتخاب کند... نازنین! می توانم امید داشته باشم به پرواز روح هایمان در کنار هم؟... 

 


چرا سکوت کردی؟... نکند باز هم سؤالم کودکانه بود؟! آه مهربانم، جسارتم را ببخش... روح تو آنقدر زلال است که شرمش می آید با ناپاکان همجوار شود. روح تو را چه به ما... همان قدر هم من را کفایت است که می گذاری حسرت نگاهت بر دلم بماند! و الا خیال پیوند ابدی من و تو... 

 


باشد! ادامه نمی دهم. 


همینقدر بگویم که تا همیشه شیدایت می مانم، و چشمداشتی هم ندارم. هر چه باشد من از تبار مجنونم، و فرهاد در گوشم اذان عشق را زمزمه کرده است. 

 

 

باشد که... 

 

امروز با دکتر

 

در شگفتم از مردمی که خود زیر شلاق 

 

ظلم و ستم زندگی میکنند و بر امام حسین (ع) 

 

که آزاد زندگی می کرد  میگریند. 

 

دکتد علی شریعتی

دوست

 


 فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست   

 دوست داشتن امری است لحظه ای ولی داشتن دوست   

 استمرار لحظه های دوست داشتن است !   

(دکتر علی شریعتی) 
 

آموخته ام

 

آموخته ام که ..... 

 

کافی نیست  فقط دیگران را ببخشم  

 

بلکه گاهی خود را نیز باید ببخشم. 

 

 

شطرنج

 

از پس پرده نگاه کن مثل شطرنجه زمونه 


هر کس مثل یه مهره توی این بازی میمونه 


یکی مثل ما پیاده یکی صد ساله سواره 


یک نفر خونه به دوش و یکی دو تا قلعه داره 


یک طرف همه سیاه و یک طرف همه سپیدند  


روبروی هم یه عمره ما رو دارند بازی میدند  


اونها که اول بازی توی خونه تو و من  


پیش پای اسب دشمن مهره ها رو سر بریدند  


ببین امروز هم تو بازی همشون شاه و وزیرند 


هنوز هم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرند  


تاج و تخت شاه دیروز در قلعه اش نمیشه  


به خیالشون که این تاج سرشون همیشه  


یادشون رفته که اون شاه به صد مهره نمی باخت  


تاج رو از سرش تو میدون لشکر پیاده انداخت . 

 

 

دومین سالگرد پدرم

 

پدر همیشه به یادت هستم 

  

   

 

 

 

۸۸/۴/۷ دومین سالگرد پدرم

 

  

 

  

 

آخرین حرف

 
برایت از چه بنویسم که تمام حرفهایم تکراری است .   

به آخرین حرفم گوش فرا بده شاید...  

شاید دیداری نباشد که در دل با تو بگویم.   

نمی خواهم بنویسم به گدایی عشق تو محتاجم و   

به بی وفایی محکومت می کنم .  

حتی نخواهم گفت دیروز و امروزم را به پایت ریختم   

تا بدانی دوستت دارم ولی شاید  ...

عشق من آنقدر شعله نداشت تا روح سرکش تو را آرام کند. 

می خواهم بگویم که روزگاری من با تو نفس کشیده و با تو زندگی کرده ام   

در دنیایی خیالی خود و امروز هم رفتنت را از پشت پنجره به نظاره نشسته ام  

 

و می دانم تنها خاطره ای که از تو در وجودم  باقی می ماند  

 غمی است که تا ابد در دلم ریشه دوانده.